پژوهشگر: محمدرضا تبریزی شیرازی




 
میان «سیّد ضیاءالدّین» و «ملک‌الشعرا» در قبل و بعد از کودتا، رفاقت و صمیمیت وجود داشت. «سیّد ضیاءالدّین» در بسیاری از امور سیاسی با «ملک‌الشعرا» شور و مشورت می‌کرد. امّا چون در جریان کودتا، در اسرار پشت پرده «ملک» را آگاه ننمود، رنجیده‌خاطر شد و به همین دلیل به‌رغم اصرار و الحاحی که «سیّد ضیاءالدّین» در جهت همکاری با وی نمود، «ملک» سرباز زد و همین امر موجبات تیرگی روابط و زندانی شدن او را فراهم ساخت.
«بهار» در جلد اوّل تاریخ مختصر احزاب سیاسی می‌نویسد:
«من» و «آقا سیّد ضیاءالدّین» این اوقات زیادتر از ایّام پیش با یکدیگر ملاقات داشتیم، و من همیشه به این جوان هوشیار و شجاع و نافذ علاقه داشتم و با وجود دور بودن افق حزبی و موجود شدن موارد اختلاف سلیقه، همواره سعی داشتم که بین ما نقاری روی ندهد.
در این روزها اختلافات فیمابین ما نیز برطرف گردیده بود و هر دو اوضاع را به یک شکل و یک رنگ می‌دیدیم. روزی که دولت اوّل «سپهدار» تشکیل شد، من «سیّد» را ناراضی یافتم و گفت: هیچ کدام اینها چیزی نیستند، ما خودمان باید کار کنیم. ...
چیزی نگذشت که درصدد برآمدم که بین دوستان خودم یعنی فامیل فیروز (خود او در تهران نبود) و «تیمورتاش» و «سیّد ضیاءالدّین» ارتباطی صمیمانه ایجاد کنم. قسمت «تیمورتاش» سهل بود ما بین فیروزیان و «سیّد» الفت به صعوبت دست می‌داد. «فیروز» نمی‌خواست به شخصیّت جوانانی که خود را بپای کار رسانیده‌اند اذعان کند. این یکی از بدترین صفات کهنه اشراف و اعیان ایرانست که گمان می‌کنند کسی که پدرش وزیر نبوده است حقّ ندارد وزیر شود!
به همین اصل سال‌ها «سردار معظّم (تیمورتاش) و اشخاصی مانند او را سر می‌گردانیدند و عجب اینست که اگر برحسب صدفه شخصی از طبقه دوّم وزیر می‌شد بفور خود را در صف اعیان قرار داده، همین اصل قدیم را پرورش می‌داد!
یکی از علل تربیت نشدن رجال و مردان کافی در عصر مشروطه و منحصر شدن کارها به ده دوازده نفر پیر و جوان، همین حسّ محافظه‌کاری شوم بود. هر کس را که لایق می‌دیدند، بی‌درنگ، به اصطلاح خود: «نوک او را می‌چیدند» که به خودی خود نتواند دانه برچیند و محتاج دست آنها باشد! و «سیّد ضیاءالدّین» از آنهایی نبود که بتواند با نوک چیده زندگی کند...
روز پنجشنبه 15 مطابق 7 حوت از دفتر رییس‌الوزرا به من تلفن شد و مرا به عمارت گالاری احضار کردند. رییس‌الوزرا با کلاه‌پوست ترکی‌مانند، و سرداری در آخرین اطاق جنوبی مرا پذیرفت. هنوز دولتی انتخاب نکرده بود. در ملاقات با ایشان دست‌خوش! گفته شد، رییس دولت اظهار داشت: «اگر من کودتا نکرده بودم، مطمئن باشید که «مدرّس» کودتا کرده، همه مارا به دار می‌آویخت! سپس بیانیه طولانی خود را که روز شنبه منتشر ساخت، برای من از اوّل تا آخر خواند و در این بیانیه فقط یک نوبت اشاره به قانون و رژیم کشور شد بود و آن در مورد بلدیه بود که نوشته بود «بلدیه قانونی» ولی در نسخه‌های چاپی به جای لفظ «قانونی» لفظ معاصر نوشت!
پس از قرائت بیانیه اشاره به جشن مشروطیّت کرد و گفت: مخصوصآ اوّل کاری که کردم «ارباب کیخسرو» را خواستم و قرار انعقاد جشن مشروطیّت را دادم، بعد از آن گفت: از فردای ورود ما به تهران، همه مأمورین خارجه مرا ملاقات کردند و همه حاضرند که هر چه پول بخواهم به من بدهند و همه قسم وعده مساعدت به من داده‌اند.
سه روز به کودتا مانده روزی «مستر اسمارت» انگلیسی، مستشار سفارت نزد من آمد و پس از آنکه شرحی در وخامت اوضاع صحبت کرد، از من پرسیّد که: به عقیده تو چه حکومتی در ایران ضرورت دارد؟ گفته شد: حکومت مقتدر و توانایی که از عمر و زید اندیشه نکند و اصلاحات را از ریشه شروع کند و از مداخلات شما و روس‌ها علی‌السویه جلوگیری نماید و بزرگتر از هر کاری به فکر امنیّت و تجارت و امور اقتصادی باشد و قرار شد بار دیگر در این باب صحبت کنیم. عصر آن روز با «سیّد ضیاءالدّین» نیز نظیر همین صحبت‌ها به میان آمد، و من به ایشان اطمینان دادم که اگر شما نقشه منظّم و پخته‌ای داشته باشید، من با شما صددرصد موافقم، دو روز دیگر هم کودتا شد!
سپس گفت خیال دارم همه روزنامه‌ها حتّی روزنامه رعد را توقیف کنم و تنها روزنامه ایران را دایر نگاهدارم و ماهی هزار تومان به عنوان کمک خرج به این روزنامه خواهم داد، و تو باید با من همدست و همکار شوی و طبق قولی که با هم داده‌ایم با هم کار کنیم.
من از ایشان گله کردم و گفتم: بنا بود قبلا در نقشه کارها با من صحبت کنید و مرا از اصل نقشه و مراد حقیقی خود مستحضر فرمایید. شما بدون سابقه، کاری کرده‌اید و من کورکورانه نمی‌توانم با شما همکاری کنم. به علاوه می‌دانید که چند سال است علی‌التوالی کار می‌کنم و بسیار خسته و فرسوده شده‌ام و احتیاج به استراحت دارم و اجازه بدهید حالا که شما مسئولیّت اصلاحات را شخصآ و بدون شور دوستانتان به عهده گرفته‌اید، من هم استفاده کرده، قدری استراحت کنم و به امور شخصی و جمع‌آوری آثار ادبی خود و کارهای علمی بپردازم و امیدوارم در پیشرفت کارهایتان احتیاج مبرمی به مساعدت من و امثال من نداشته باشید.... من از روی واقع و کمال خلوص نیّت این صحبت را طرح کردم و یک احساس قلبی و نکته روحی نیز بالبداهه مؤید این گفتار بود و پیشنهاد ایشان از این راه از طرف من رد شد، و خود من «میرزا علی‌اکبرخان خراسانی» را که سردبیر روزنامه ایران بود به مدیریّت آن روزنامه به آقای رییس‌الوزرا معرفی کردم و رییس‌الوزرا نیز بی‌درنگ و بدون آنکه چانه بزند نظر مرا پذیرفت.
از فردا جمعیّت زیادی هر روز در خانه من گرد می‌آمدند و از آنجا برخی بیرون آمده، در دفترخانه ریاست وزراء رفته، وقت ملاقات از رییس‌الوزرا خواسته، داستان‌هایی از خانه من و صحبت‌های آنجا نقل می‌نمودند!
این قضایا را رییس کابینه ایشان «سلطان محمّدخان نایینی» به من اظهار داشت و گفت: خوبست کسی را نپذیرید، گفته شد ممکن نیست، مگر دولت، قزاق بگذارد و مانع ورود مردم شود، و حقیقت این بود و سوء قصدی نسبت به دولت «سیّد ضیاءالدّین» در اندیشه من خطور نکرده بود و به اصلاحاتی که وعده داده شده بود، امیدوار بودم، امّا فساد اخلاق همگنان بر کسی پوشیده نیست، و به همین علّت مرا هم توقیف کردند و پس از ده روز توّقف در شهربانی به دزآشوب فرستادند، و تا رفتن «سیّد» در آنجا بودم و از انزوایی که دیری بود طالب آن بودم استفاده کردم و تصدیق دارم که «سیّد» نسبت به من بد نمی‌خواست و منظور بدی نداشت ولی پیش‌آمد چنین پیش آورد. حاقّ مطلب این بود، من با رژیمی که او در نظر داشت نمی‌توانستم همکاری کنم، از بین بردن همه رجال تربیت شده ایران از خوب و بد، یعنی همان کاری که بعدها با صبر و حوصله، طبق نقشه محافظه‌کارانه‌تری صورت گرفت و آن روز با شیوه انقلابی می‌رفت صورت گیرد، اگر هم عملی و مفید می‌نمود، موافق سلیقه اجتماعی من نبود و نیز نکته قلبی و احساس روحی که شرحش دشوار است مرا از پیشنهادهای دوستانه ایشان منصرف داشت. 1
معهذا روح حسّاس و سریع‌التأثر «بهار» از این حبس و توقیف چنان آزرده و اندوهگین گردید که پس از خروج «سیّد ضیاءالدّین» از ایران، طبع فروزانش تصنیفی به وزن و آهنگ تصنیف «عارف قزوینی» ولی مخالف فکر و اندیشه او بر علیه «سیّد ضیاءالدّین» سرود و ورد زبان‌ها ساخت که آن را در اینجا می‌آورم :
ای اجنبی پشت و پناهت بـازآ بدخواه ایران خیرخواهت بازآ
«عارف» به قربان نگاهت بازآ لعنت به کابینه سیاهت بازآ
حرص خیانت‌کاریت مجنون کرد دست طبیعت نقشه‌ات وارون کرد
بعد از سه ماه از مملکت بیرون کرد اردنگ سردار سپاهت بازآ
از تو شد و ازحال تو ناساز، بازآ به صدناز
تا سیلی ملّت دهد مزد گناهت باز آ
چندی وزیر اشتباهی گشتی بر صفحه ایران سیاهی گشتی
عمامه‌ای بودی، کلاهی گشتی ننگ کله‌داران، کلاهت بازآ
گشتی سوار دوش ملّت چندی چاهی به دستور اجانب کندی
هر زشت و زیبا را به چاه افکندی تا سرنگون بینم به چاهت بازآ
شد راهِ اشراف ای بی‌شرف صاف، از بس زدی لاف
فکر تجدّد شد شهید حبّ جاهت بازآ
شد ده کرور اندر زمانت یغما دادی اجانب را تسلّط بر ما
آخر به جای پولِ «فرمانفرما» پر شد کلاه از اشک و آهت بازآ
بعد از کله‌برداری سی ساله گفتی که این ملّت بود گوساله
جَستی ز چنگ هوچی و رجاله «اسمارت» و «نرمان» پیر راهت بازآ
ما مرد کاریم، رنگی نداریم، نقشی گذاریم
از رنگ، چون بالای آن رنگ سیاهت بازآ
در اجنبی‌خواهی تو را ثانی نیست کس چون تو دلاّل بریتانی نیست
فکر تو غیر از محو ایرانی نیست نفرین بر افکار تباهت بازآ
در «منترو» با حاصل کلاّشی سرگرم عیش و عشرت و خوش باشی
با پول دزدی می‌کنی عیّاشی ای بزم عیشت، قتلگاهت بازآ
ای یار عارف، غمخوار عارف، اشعار عارف
آورده ملّت را برون از اشتباهت باز آ

پی نوشت ها :

1. محمّدتقی بهار (ملک‌الشعرا). تاریخ مختصر احزاب سیاسی. تهران شرکت سهامی کتابهای جیبی، با همکاری مؤسسه انتشارات امیرکبیر، چاپ سوّم، جلد اوّل 1357 صفحات 92-91-90-65-64.

http://www.iichs.orgمنبع : ایرانیان